یکی از هزاران مشکلاتم با افسردگی این است که آدم نمیتواند بفهمد صرفا کرخت است یا واقعا خسته است و نیاز به خواب دارد! من عادت ندارم که روزها بخوابم. و اگر راستش را بخواهید این کار را بیهوده میپندارم. البته بماند که واقعا از حس و حال بعد از بیدار شدنش بیزارم. دو روز گذشته جمعا چیزی حدود 4 ساعت در روز خوابیدم و هنوزم نمیدانم از افسردگیست یا واقعا خستهام و بدنم نیاز به استراحت دارد.
این روزها به شدت بیانگیزه، بیبرنامه و کرختم. گاهی خسته میشوم از اینکه باید مدام کارهایی را انجام دهم تا از پا نیوفتم. گاهی واقعا شاکی میشوم که چرا مثل آدمهای عادی نمیتوانم به کارهای روزمرهام برسم. گاهی واقعا غمگین میشوم که باید خودم را مجبور کنم تا زندگی کنم. از چشم خیلی آدمها، امثال من تنبل و بیهدف هستند. ایکاش دستگاهی وجود داشت تا بتوانند حال و روز ما را تجربه کنند. گاهی خودم را با دیالوگی از سریال بوجک دلداری میدهم: «آسونتر میشه برات! فقط باید هر روز انجامش بدی! ولی قطعا بالاخره آسونتر میشه!»
از برنامههای سال 99